مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست که به پیمانهکشی شهره شدم روز الست
ادامه نوشته »ديوان حافظ- خیال روی تو در هر طریق همره ماست
خیال روی تو در هر طریق همره ماست نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
ادامه نوشته »ديوان حافظ- چو بشنوی سخت اهل دل مگو که خطاست
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نَهٔ جان من خطا اینجاست
ادامه نوشته »ديوان حافظ- دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
دل و دینم شد و دلبر بملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست شمع اگر زان لب خندان بزبان لافی زد پیش عشّاق تو شبها بغرامت برخاست در چمن باد بهاری …
ادامه نوشته »ديوان حافظ- ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشقکش عیّار کجاست
ادامه نوشته »ديوان حافظ- روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست می ز خمخانه بجوش آمد و می باید خواست نوبهٔ زهدفروشان گرانجان بگذشت وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست چه ملامت بود آنرا که چنین باده خورد این چه عیبست بدین بیخردی وین چه خطاست باده نوشی که درو روی …
ادامه نوشته »ديوان حافظ- ساقیا آمدن عید مبارک بادت
ساقیا آمدن عید مبارک بادت وآن مواعید که کردی مرواد از یادت در شگفتم که درین مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت برسان بندگی دختر رز گو بدرآی که دم و همّت ما کرد ز بند آزادت شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست جای غم …
ادامه نوشته »ديوان حافظ- سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رُخ جانانه بسوخت سوزِدل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت آشنائی نه غریبست …
ادامه نوشته »ديوان حافظ- خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت بقصد جان من زار ناتوان انداخت نبود نقش دو عالم که رنگ اُلفت بود زمانه طرح محبّت نه این زمان انداخت بیک کرشمه که نرگس بخودفروشی کرد فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت شرابخورده و خویکرده میروی بچمن که آب …
ادامه نوشته »ديوان حافظ- ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت راه دل عشّاق زد آن چشم خماری پیداست …
ادامه نوشته »