مردم دیدهٔ ما جز برخت ناظر نیست
دل سرگشتهٔ ما غیر ترا ذاکر نیست
اشکم احرام طواف حرمت میبندد
گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
بستهٔ دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همّت او قاصر نیست
از روانبخشی عیسی نزنم دم هرگز
زانکه در روحفزائی چو لبت ماهر نیست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
روز اوّل که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
کیست آنکش سر پیوند تو در خاطر نیست*
- * اين مصرع بر گرفته از غزل 115 ديوان اشعار سعدي مي باشد.
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست
- * همچنين مي توان به غزل 195 ديوان اشعار خواجوي کرماني اشاره نمود.
هیچکس نیست که منظور مرا ناظر نیست گر چه بر منظرش ادارک نظر قادر نیست