سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رُخ جانانه بسوخت سوزِدل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت آشنائی نه غریبست …
ادامه نوشته »ديوان حافظ- خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت بقصد جان من زار ناتوان انداخت نبود نقش دو عالم که رنگ اُلفت بود زمانه طرح محبّت نه این زمان انداخت بیک کرشمه که نرگس بخودفروشی کرد فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت شرابخورده و خویکرده میروی بچمن که آب …
ادامه نوشته »ديوان حافظ- ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت راه دل عشّاق زد آن چشم خماری پیداست …
ادامه نوشته »ديوان حافظ- گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
ادامه نوشته »ديوان حافظ- میدمد صبح و کله بست سحاب
میدمد صبح و کِلّه بست سحاب الصّبوح الصّبوح یا اصحاب
ادامه نوشته »ديوان حافظ- ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما آب روی خوبی از چاه زنخدان شما عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما کس بدور نرگست طرفی نبست از عافیت به که نفروشند مستوری بمستان شما بخت خوابآلود ما بیدار خواهد شد مگر زآنکه …
ادامه نوشته »ديوان حافظ- ساقی به نور باده برافروز جام ما
ساقی بنور باده برافروز جام ما مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما
ادامه نوشته »ديوان حافظ- دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون روی سوی خانهٔ خمّار دارد پیر ما در خرابات طریقت ما بهم منزل شویم کاین چنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما عقل اگر داند که …
ادامه نوشته »ديوان حافظ- رونق عهد شباب است دگر بستان را
رونق عهد شبابست دگر بستان را میرسد مژدهٔ گُل بلبل خوش الحان را ای صبا گر بجوانان چمن بازرسی خدمت ما برسان سرو و گُل و ریحان را گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان …
ادامه نوشته »ديوان حافظ- ساقیا برخیز و در ده جام را
ساقیا برخیز و درده جام را خاک بر سر کن غم ایّام را ساغر می بر کفم نه تا ز بر برکشم این دلق ازرق فام را گر چه بدنامیست نزد عاقلان ما نمیخواهیم ننگ و نام را باده درده چند ازین باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام را …
ادامه نوشته »